×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

( http:abbas khodaparast.baxblog.com

مرگ پایان زندگی نیست؟

كيفر

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

از اين زنجيريان يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب دشنه ئي كشته است.

از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اينان، چند كس، در خلوت يك  روز باران ريز، بر راه رباخواري نشسته اند.

كساني، در سكوت كوچه، از ديواركوتاهي به روي بام جسته اند.

كساني ، نيمه شب در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را مي شكسته اند.

 

من امّا هيچ كس را در شبي تاريك و طوفاني نكشته ام

من امّا راه بر مرد ربا خواري نبسته ام

من امّا نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام.

 

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

در اين زنجيريان هستند اشخاصي كه مردار زنان را دوست مي دارند.

در اين زنجيريان هستند مرداني كه در رؤيايشان هر شب زني در وحشت مرگ از جگر برمي كشد فرياد.

 

من امّا در زنان چيزي نمي يابم -گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش-

من امّا در دل كهسار رؤياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني كه مي رويند و مي پوسند و مي خشكند و مي ريزند، با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان مي گذشتم از تراز خاك سرد پست...

جرم اين است!

جرم اين است!

 

اين شعر مانند خيلي از اشعار ديگر، ابتدا خواننده را به يك حال و هوايي مي كشاند كه  با آخرش يك فرق هايي دارد. افراد زيادي را مي شناسم كه از اين شعر احمد شاملو فقط چند خطّ اوّلش را بلدند و اگر از آنها بپرسي كه آخرش چه مي شود و شاملو مي خواهد شما را به كجا بكشاند و يا برساند چيزي نمي توانند بگويند. البته نمي خواهم بگويم كه همه بايد با اين شعر به يك نتيجه برسند، امّا، بالاخره هر خواننده اي بايد بتواند حتي براي رسيدن به نتيجه  اي كه از نظر ديگران درست يا كامل نيست سر و ته شعر را به هم بياورد. كلماتي مانند �كيفر� و �زندان� خيلي ها را متقاعد مي كند كه اين شعر احمد شاملو مانند بسياري از شعارها و سخنراني هايش بودار است، در حالي كه شعري كه موضوع و ظاهر آن در باره ي زندان و زندانيان است، معلوم نيست كه درونمايه اش هم در اين باره باشد.

در اين جا چار زندان است

احمد شاملو شعرش را جوري شروع مي كند كه خواننده چه دلش بخواهد و چه نخواهد بايد با ضمير اشاره ي �اين� بپذيرد كه هر جا كه هست بايد گمان كند كه در زنداني است بزرگ به همان اوصافي كه راوي مي گويد. چهار زنداني را كه احمد شاملو از آن سخن مي گويد با آن چهار زنداني كه دكتر علي شريعتي با عناوين �طبيعت�، �تاريخ�، �جامعه� و �خويشتن� نام مي برد يكي نيست، امّا اين �چار زندان� به نوعي مي تواند حالات عيني انسانها را در چهار زنداني كه دكتر از آنها سخن مي گفت به تصوير بكشد. زندانهاي احمد شاملو به نوعي حاصل و تصوير شاعرانه ي بعضي از زندانهايي است كه دكتر جامعه شناسانه از آنها سخن مي گويد. �چار زندان� خود به خود معرف زندان در چهار جهت مي تواند باشد؛ يعني به هر سمتي كه برويم باز هم سر از يك زندان بيرون مي آوريم. حتي زير پايمان هم سياه چالهايي كنده اند. شايد رو به آسمان راه پرواز و آزادي باشد، امّا بنظر مي رسد كه خيالي است يا فقط با مرگ باز مي شود. پس، لازم نيست كه چهار زنداني را كه شاملو از آن حرف مي زند، زندان خاصي براي افراد خاصي بدانيم، چرا كه دنيا زندان عامي است و هميشه و در همه جاي دنيا زندان براي  همه ي مردم وجود دارد، هر يك به جرمي زنداني اند، امّا جرم افرادي مانند احمد شاملو چيست؟ و در بند كدام زندانند؟  احمد شاملو با نام شعر ابتدا از كيفر و مجازات خود سخن مي گويد كه زنداني بودن است، و در انتهاي شعر خيلي گُنگ و تمثيل وار مي گويد كه واقعاً به چه جرمي در بند است.

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

انگار اين زندان با توجه به ميزان جرم افراد طبقاتي دارد كه از بالا به پايين مي رود و به سياه چال ختم مي شود. حجره هر چند امروزه بيش تر براي تجارت استفاده مي شود، در گذشته اتاقي بوده است در سياه چال براي حبس زنداني ها. البته استفاده اش در اين جا بي مورد هم نيست، براي اين كه كسب و كار اهل دنيا انگار فقط  از زنداني به زنداني ديگر شدن است.

از اين زنجيريان يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب دشنه ئي كشته است.

اين جمله  هم به دعواي خانوادگي ربط پيدا مي كند، هم  جنبه ي اجتماعي دارد، هم به مشكل رواني يك مرد مي پردازد و هم تصوير سرنوشتي را كه تاريخ براي زنان نوشته است نشان مي دهد. همه ي اين ها را اين خط به ميل يا برخلاف ميل احمد شاملو  بيان مي كند. فمنيست ها مي توانند در بهتاني كه دشنه را در دست مرد گذاشته است تا زنش را بكشد، بيماري رواني و قدرتي را ببينند كه تاريخ و جامعه به مرد داده است. سالهاست كه واژه ي �زنجيري� را بيش تر براي زنداني اي استفاده مي كنند كه ديوانه هم هست. بهتاني را كه كه باعث شده است مرد تب كند و جوش بياورد با خودش صفت تاريك را دارد كه نشان مي دهد كه معلوم نيست مربوط به چه چيز است و تا چه حد صحت دارد. آيا به مسائل جنسي ربط پيدا مي كند و يا به مشكلات مالي؛ هر چند كه با شناختي كه از جامعه ي خود داريم اغلب مايليم كه آن را به مورد اوّل ربط بدهيم.

از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

اين بند از شعر عليرغم رنگ و بو و جلاي سياسي اش فقط جنبه ي اقتصادي و رواني دارد. اقتصادي، براي اين كه كمي حال و روز زندگي مادّي اين مرد و خانواده اش را نشان مي دهد كه مانند ژان وال ژان انگيزه ي جرمش ظاهراً فقط  نجات خانواده اش از گرسنگي است، و رواني، براي اين كه به تعالي سياسي نمي رسد تا مسئول فقر خود را وراي يك نانوايي ببيند كه معلوم نيست خودش هم تا چه اندازه در اين چرخه ي ناموزون اقتصادي در فشار است. (افراد زيادي هستند كه اعتراضاتشان از اوضاع دورو برشان در جامعه فقط بروز رواني احساساتشان است، و نه اوج آگاهي سياسي شان.)اتين كارها آن كار كارستاني نيست كه خسرو گلسرخي مي خواست انجام بدهد و با آن كبريتي به انبار كتان فقر بزند. البته ممكن است كه برخي در اين بخش و بخش بعدي كه در مورد رباخواران است نوعي برخورد نمادين و در نتيجه سياسي را با زيربناي اقتصادي خاص در جامعه ببينند، امّا من با آن چه كه در ادامه و پايان اين شعر مي آيد تأكيدي روي اين لايه ي معنايي آن نمي بينم.

از اينان، چند كس، در خلوت يك  روز باران ريز، بر راه رباخواري نشسته اند.

آن چه كه از آسمان مي بارد گرچه مي تواند نعمت باشد، امّا براي اين چند نفر كه در دنيا گره شان را بيش تر رباخواران مي گشايند تا مائده هاي آسماني، نكبت است. شايد استفاده از �خلوت يك روز باران ريز� براي اين باشد كه كوچه ها خلوت است براي اين كه اكثر مردم از باران و سختي فرار مي كنند. نمي خواهند دامن شان با اين جور چيزها تر شود. اين چند كس براي مقابله با اين رباخوار تنها هستند و از خلوتي راه استفاده مي كنند. باران نه تنها زمان و حال و هواي اطراف و اطرافيان رباخوار را نشان مي دهد، بلكه  ناكامي گريه دار آنها كه اكنون به دام افتاده اند در آن مستتر است. نشستن بر سر راه كسي نشان كشتن و از ميان برداشتن كامل او نيست، همان طور كه زنداني شدن براي چنين كاري به معني رهايي از نزول دادن نيست.

كساني، در سكوت كوچه، از ديواركوتاهي به روي بام جسته اند.

اگر چه نياز مادّي ممكن است اين افراد را وادار كرده باشد كه از بام ديگران بالا بروند، ولي در خود اين جمله چيزي در اين باره ديده نمي شود. همراهي با جملات ديگر است كه جنبه ي اقتصادي و مالي آن  را برجسته تر مي كند، و گرنه دزدي مي تواند جنبه ي رواني و ماجراجويي هم داشته باشد. خيلي ها از ديوار كوتاه مردم بالا مي روند و ميلياردر مي شوند و شغل شان را هم با برطرف شدن نيازهاي مادّي و رواني شان عوض نمي كنند!

كساني ، نيمه شب در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را مي شكسته اند.

اين ديگر بايد نهايت ناچاري  و نداري و در عين حال بي عرضگي در دزدي باشد. البته طلايي را كه به زنده ي نيازمند رواست، مطمئناً به مرده نبايد روا باشد. امّا، احمد شاملو همه ي اين ها را مي گويد نه براي اين كه مهم اند، بلكه براي اين كه به آن چيزي برسد كه براي او مهم است- يعني علّت در بند بودن خودش. اين ها هر كه و كار و جرمشان هر چه كه باشد به اندازه ي خود او و علت زنداني بودنش نبايد مهم باشند. پس براي اين كه برود سر اصل مطلب اين چنين مقدمه چيني مي كند:

من امّا هيچ كس را در شبي تاريك و طوفاني نكشته ام

من امّا راه بر مرد ربا خواري نبسته ام

من امّا نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام.

حتماً متوجه شده ايد كه بين او و همه ي زنداني هاي ديگر �امّا�هايي وجود دارد و تكرار اين �امّا�ها، تأكيدي است روي تفاوت او با زنداني هاي ديگر. و حتماً متوجه شده ايد كه زنداني شدن او نبايد جنبه مادّي داشته باشد. و حتماً متوجه شده ايد كه هنوز نرفته است سر اصل مطلب تا از جرم خودش بگويد. انگار كه با آدمي حرف مي زند كه يا حرفش را نمي فهمد و يا ممكن است به حرفهايش شكّ كند، دو باره از سر شروع ، و بند اوّل را تكرار مي كند:

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

بعد حرفهايي را مي زند كه با حرفهاي قبلي اش � جز يكي از آنها-  فرق دارد. در داستان زنداني هاي قبلي جز يكي از آنها كه به علتي نامعلوم به زنش شكّ داشت و او را كشته بود، بقيه همه به نوعي گرفتار دزد و دزدي بوده اند. ولي اين زنداني هاي گروه دوم همه سروكارشان با زنهاست؛ اگر چه زنها دلشان نمي خواهد كه سروكارشان با آنها باشد!

در اين زنجيريان هستند اشخاصي كه مردار زنان را دوست مي دارند.

اين حرف غير از جنبه ي ظاهري اش كه نشان مي دهد اين افراد به جرم كشتن زنها- به هر علّتي- در زندانند، در باطن، با تضادي كه با فعل �دوست داشتن� در اين جا برجسته مي شود، نشان مي دهد كه اين مردان فقط جسم زنها را كه بخش مردار وجودشان است دوست دارند، و كاري به روح آنها كه قاعدتاً بي آن كه در شعر حرفي از آن زده شده باشد،  بايد نتيجه بگيريم كه برايشان منفور است ندارند. واژه ي �مردار� برخلاف �مرده� بيش تر براي حيوانات استفاده مي شود تا انسانها؛ همين تاحدودي كوچكي و حقارت زنها را از ديد اين مردها يا مردهايشان نشان مي دهد. آن چه را كه مردها فكر مي كنند با كشتن زنها مي كشند روح آنهاست، وگرنه جسم شان را دوست دارند و برايش سر و دست مي شكنند!

در اين زنجيريان هستند مرداني كه در رؤيايشان هر شب زني در وحشت مرگ از جگر برمي كشد فرياد.

اين مردها آن قدر به زنها شك دارند و از آنها متنفرند كه زنها در رؤياهايشان هم از دست شان در امان نيستند. اين مردها شايد تكرار و تصوير قتل هايي را كه انجام داده اند در رؤياهايشان در زندان مي بينند.

شاملو وقتي كه در باره ي جرم ديگران مي نويسد مانند خبرچيني هر چه را كه هست كف دست اين و آن مي گذارد و حرفش مشخص است. تقصير او هم نيست جرم و مجازات آنها براي خودشان و ديگران كاملاً معلوم و تعريف شده است. ولي به جرم خودش كه مي رسد مانند متهمي كه مي خواهد بازجويي را بپيچاند جوري حرف مي زند كه سر و ته حرفهايش به راحتي لو دادن آن افراد ديگر قابل فهم نيست. شعر يكباره زبان رقيق نماديني به خودش مي گيرد و جاي تأمل بيش تري دارد؛ مي خوانيم:

من امّا در زنان چيزي نمي يابم -گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش-

من امّا در دل كهسار رؤياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني كه مي رويند و مي پوسند و مي خشكند و مي ريزند، با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان مي گذشتم از تراز خاك سرد پست...

جرم اين است!

جرم اين است!

آيا متوجه شده ايد كه جرمش چيست؟ شايد مانند آدمهايي كه اين روزها مي گويند كه در مملكت ما جرم سياسي تعريف مشخصي ندارد خودش هم كاملاً نمي داند كه جرمش چيست، امّا از اعترافاتش  و چيزهايي كه در باره ي او از قبل مي دانيم شايد بتوانيم حدس بزنيم كه واقعاً جرمش چيست.

جملاتي را كه در باره ي مردها و مردار زنها و رؤياهاي مردان و فرياد زنان در آن رؤياها داشته ايم، موازي و متضاد جملاتي است كه در باره ي زنان و همزاد احمد شاملو و رؤياهاي او داريم. پس در يك كلام مي توان نتيجه گرفت كه احمد شاملو مي خواهد بگويد ه ديگران براي شكّ و نفرتي كه در دل داشته اند و با دشنه در دل ديگران كاشته اند در زندانند، در حالي كه او به خاطرايمان و عشقي كه در دل دارد در اين زندان است و اصلاً به همين خاطر است كه زنده است و زندگي را تحمل مي كند.

ببينيد وقتي كه مي گويد �من امّا در زنان چيزي نمي يابم،� جمله اش ناقص اشت و بايد با جملات قبلي كامل شود. شايد مي خواهد بگويد �چيزي در آنها نمي يابم تا ازشان نفرت داشته باشم و مرگ و نبود و نابودي شان را بخواهم.� نكته ي ديگر اين كه واقعاً منظورش اين نيست كه چيزي در آنها نمي بيند، بلكه با �اگر� و شرطي كه به دنبال اين حرفش مي آورد نشان مي دهد چيزي كه در زني كه  مقصودش است مي بيند همزادي است كه تمام قدر و منزلت واقعي اش وقتي معلوم مي شود كه  خاموش باشد. يعني نباشد و مثلاً مرده باشد. آن وقت نيازي را كه در خود به وجود اين همزاد احساس مي كند در موقعيتي عملي درك خواهد كرد.  �همزادي� با خودش �همتايي� و �هم مرگي� را نيز مي آورد، يعني دو موجودي كه مانند هم و وابسته به هم اند بقيه ي زندانيان در رؤياهايشان انعكاس جرمشان را مي ديدند، بنابراين آنچه را هم كه او در رؤياهاي خود مي بيند بايد انعكاس جرمش باشد، اگر چه برخلاف جرم ديگران گنگ و نامفهوم است.  در رؤياهاي او علف هاي بياباني جاي زنها را گرفته اند، و به جاي فريادي كه از وحشت مرگ است، آهنگ صبوري از آنها به گوشش مي رسد. البته اين ندا انعكاس ندايي است كه از دل خود او به كهسار مي خورد و برميگردد. شايد حس مي كند كه جرم او درست همان چيزي است كه كيفر ديگران است و كيفر او همان چيزي است كه جرم ديگران است. يعني ديگران جرمشان اين بود كه زنان را دوست نداشتند، و كيفرشان اين بود كه بايد از آنها دور نگاه داشته مي شدند. ولي جرم او اين دوري از همزاد خود و كيفرش اين است كه بايد او را هميشه دوست بدارد. همين در بند عشق و دوست داشتن اوست كه باعث مي شود اين علف هاي بياباني را كه مانند روزها مي آيند و مي روند تحمل كند. اگر تحمل نمي كرد، چكار مي كرد؟

شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان مي گذشتم از تراز خاك سرد پست...

 از واژه ي �بامداد� كه تخلص شاعرانه ي اوست، معلوم است كه چكار مي كرد. كاري مي كرد كه بامداد ديگر برايش تكرار نشود و صبح فردا را نبيند. در شعري ديگر كه در زير آورده شده است ، شاملو آن چه را كه در باره ي جرم ديگران گفته در بند اوّل شعر آورده است و آن چه را كه در مورد خودش است در بند دوم؛ اين چنين مي خوانيم:

گر بدينسان زيست بايد پست

من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم

بر بلند كاج خشك كوچه ي بن بست؛

 

گر بدينسان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه

يادگاري جاودانه، بر تراز بي بقاي خاك.

شايد به كمك اين شعر بتوان مفهوم نمادين شعر اصلي را كشف كرد و به اين نتيجه رسيد كه ديگران براي چيزي كه به دليل نفرتي كه در آن است و ناپاك دانسته مي شود محبوس شده اند، در حالي كه او براي همين انعكاس پاكي كه از كسي در وجود او شكل گرفته است، محبوس است و اين دنيا و زندانش را تحمل مي كند. اشاره ي پاياني او كه مي نويسد: �جرم اين است!� اشاره ي نزديكي است به همين شعر �كيفر� و اشعار ديگر و شاعري او كه احساس او را بيان و تكثير مي كند. شاعري خودش كم جرمي نيست!

دوشنبه 20 دی 1389 - 3:19:48 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://anjoman.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 20 دی 1389   4:17:26 PM

matlabe khobi bod